هلماهلما، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

♥ღღ♥هلما ♥ღღ♥...

یرقان .........

سلام دختر گلم ... امروز خاله اومد هلما جونمو برد ازمایش تیروئید : که از پاشنه ی کوچولوی دخمل گلم خون گرفتن خاله می گفت گریه می کردی دکتر به خاله گفته بود که دخمل کوچولوتون یرقان داره باید ببرینش ازمایش .. خاله هلمای گلمو برد ازمایش الهی بگردم خیلی اذیت شدی می گفت یه بار سرنگو فرو کردن به دست چپت خون که نیومده دست راستت .... بعد زن دایی رویا ساعت 4 رفت جوابو گرفت اره  عزیزم یرقان داشتی زن دایی رویا و دایی و عمه فاطمه هلمای منو رو بردن دکتر .. دکتر هم گفت یا باید سری بستری بشه یا یه دستگاه کرایه کنید و تو خونه نگرش دارین میگفت یرقان هلما جونم 22 اگه 25 بود باید خونتو عوض می کردن ما هم  که نمی تونیم تو ر...
31 ارديبهشت 1393

بند ناف

هلما جونم سلام؛ مامانی امروز که چهارمین روز از زندگی قشنگت بود وقتی که با مامان جون داشتیم لباسهای جدید تنت می کردیم دیدیم بند نافت افتاد و من و باباجون  کلی خوشحال شدیم .     ...
30 ارديبهشت 1393

بهترین عکس دنیا....

اینم چند تا عکس از دختر گلم هلما جون....         هیچ کس باورش نمیشه که تو دختری همه میگن شبیه پسری.....     خیلی دوست دارم عزیزم .....................       ...
28 ارديبهشت 1393

بهترین روز زندگیم...............

سلام هلمام واییییییییییییییییییییییی می ترسم شنبه صبح دایی ابراهیم اینا اومدن دنبالمون و رفتیم بیمارستان اسم بیمارستانه بهبوده بابایی رفت کارای بیمارستانو انجام داد . دستش درد نکنه خیلی زحمت کشید ساعت 8 دکتر اومد  اونروز 4 تا عمل داشت 3 تا دخمل و 1 پسر اخریش ما بودیم وااااایییییی ساعت 10 که دخملم به دنیا اومد پرستارا دخملمو رو برده بودن پیش بابایی ، مامان جون ، عمه ها ، دایی ها. دختر خاله ها هم امتحان داشتند و نتونسته بودن بیان ساعت 11 هم منو اوردن پیش دختر گلم قد: 51cm                   وزن: 3.5 kg تا ساعت 18 زن دایی رویا پیشمون بود شبم خاله اومد و موند   ...
27 ارديبهشت 1393

اخرین روز انتظارمون

سلام هلما جون امشب بابا یی هم موند خونه ی مامان جون اینا تا صبح نمی تونستم بخوابم هی بیدار میشدمو  بعد بابایی هم بیدار میشد اخه قرار بود صبح به دنیا بیای یه کوچولو می ترسیدم   ...
26 ارديبهشت 1393

تنها بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام هلمایی امروز مامان جون و بابا جون شام دعوت بودند  من هم واسه این که تنها نمونم    البته که هلما جون بود زنگ زدم خاله نیر اینا بیان . بعد از نهار مامان جون رفت مراسم و خاله نیر اینا اومدن . ساعت تقریبا 18 بود که دیدیم مامان جون برگشت گفت نتونستم بمونم کمی که گذشت بابا جون هم اومد بعد دایی اصغر اینا هم اومدن الان یعنی من تنهام .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
24 ارديبهشت 1393

روزای اخر

سلام عزیز دلم هلما جون دیگه روزای اخره : بابا که می ره سر کار من هم واسه این که تنها نمونم می روم خونه ی مامان جون اینا   ...
23 ارديبهشت 1393

روز پدر

سلام دخترم هلما جون امروز به خاطر روز پدر رفتیم خونه ی بابا جون راستی خاله نیر اینا هم اونجا بودن بعد از شام خاله اینا ما رو رسوندن خونه ...
22 ارديبهشت 1393

اخرین هفته ی انتظار

سلام دختر قشنگم هلما جون؛ مامانی امروز رفتم پیش دکتر گفت شنبه ساعت 10 بیا برای زایمان پس این هفته اخرین هفته ای که تو دلمی نمیدونم احساس مو چطوری بنویسم یه جورایی هم خیلی خیلی خوشحالم که یه هفته دیگه میای تو بغلم مامانی امیدوارم توی این 9 ماه که تو دلم بودی حسابی بهت خوش گذشته باشه . بابا جون هم خیلی خوشحاله و بی تابه که تو رو تو بغلش بگیره اگه بدونی چقدر خوشحاله امیدوارم که هفته ی بعد صحیح و سالم بیایی تو بغلمون شادی مونو کامل کنی.خیلی خیلی دوستت داریم دخترم  ...
20 ارديبهشت 1393
1